ارسال پاسخ
تعداد بازدید 134
نویسنده پیام
mhajghani آفلاین

کاربر انجمن
ارسال‌ها : 2
عضویت: 24 /6 /1392
محل زندگی: کرمان
سن: 19


"رمان پرک..... فصل اول:قبولی در دانشگاه"
بیست سال بعد...

همینکه اسمم را در بین قبولی ها دیدم برق خوشحالی توی چشمهایم جولان داد و پریدم هوا.

_آ...خ جو...ن!

سمیرا جلوی دهانم را گرفت و به من پرید.

_چته دختره ی دیوونه! آبرومون رفت همه دارن نگاهمون میکنن!

یک نگاهی به دور و اطرافم انداختم و دیدم که بله!همه سیخ ایستادن و زل زدن به ما !

نمیفهمم آخه مگه چیه؟خب دانشگاه قبول شدم خوشحالم.آدم فضایی که ندیدین!

دست سمیرا را از روی دهانم برداشتم.

_هوی!مگه گروگان گرفتی؟

با اخم نگاهم کرد.

_بیا بریم تا بیشتر از این آبروریزی نکردی.

توی راه تازه یادم افتاد که.....

امضای کاربر : I LOVE Writing...

I Am A International writer ....

I LOVE EVERY BODY IN WORLD.....

World Peace....

Iran Is Very good...

Life is Very Nice....

I Am Very Happy...

I look forward to the future....

َAND

Dedicated to all lovers Novel....

I Am M.Hajghani

یکشنبه 24 شهریور 1392 - 19:12
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
mhajghani آفلاین


کاربر انجمن
ارسال‌ها : 2
عضویت: 24 /6 /1392
محل زندگی: کرمان
سن: 19


ادامه فصل1
_راستی...سمیرا بدبخت شدم!

یهو تمام غم های بیست ساله آمد توی سرم.

_وا...نه به اون خوشحالیت نه به این غمت!چت شد یهو؟

لب و لوچه ام آویزان شده بود.

_اصفهون قبول شدم.

_خب فرقش چیه؟اینجا یا اصفهون درساش که یکیه.

_واسه من فرق نداره اما مامانم امر کرده اگه شهر دیگه قبول شم نمیذاره برم.

_ای بابا!چرا؟

_از ترسشه.

سمیرا یک چشمک شیطانی بهم زد که برق از سرم پرید.

_وا! چته؟

_چیکار کردی که مامانت بهت شک کرده هان؟!

_برو گمشو بابا! ما رو باش داریم با کی حرف میزنیم...خره منظورم این نبود که...

_پس چی؟

_کار بابام دیگه!

_خب کار بابات چیکار به تو؟

_سر اون قضیه که من تو شکمش بودم ترسیده...میترسه بازم اتفاق بیفته و ایندفعه واسه من!

_ای بابا!

_آره تازه نه فقط من روی پارسا هم حساسه.

سمیرا چشمهایش گرد شد.

_نه بابا ! پارسا؟! اونکه خودش غول بیابونیه همه ازش میترسن.

با این حرف سمیرا خنده ام گرفت.

اما خیلی زود جبهه گرفتم.

_آهای..!بار آخرت باشه درباره داداش گلم اینجوری حرف میزنیا !

_آهان!باشه!داداش خلتون دیگه؟بازم خنده ام گرفت

._حالا درسته خله ولی به روش نیار گناه داره.

_منکه به روش نمیگم پشتش میگم.

همینطور می گفتیم و میخندیدیم.

این سمیرا هم خرده شیشه داره ! هروقت حرف پارسا میشه همش از اون حرف میزنه !

با کوله بار خستگی رسیدم خانه و خودم را انداختم روی کاناپه.

حالا انگار کوه کندم!

_انگار خیلی کوه کندی نه؟

ای بابا! مامان از کجا فکرمو خوند؟!

_آره مامان خیلی خستم.

مامانم با یک لحن بامزه ای گفت:پاشو ! پاشو!خودتو جمع کن!بیا سالاد درست کن!

با اعتراض گفتم:ما...مان!

_مامان مامان نداریم بدو که مهمون داریم.

خواستم پاشم که با شنیدن مهمان دوباره ولو شدم.

_مهمون؟!


ادامه دارد....

امضای کاربر : I LOVE Writing...

I Am A International writer ....

I LOVE EVERY BODY IN WORLD.....

World Peace....

Iran Is Very good...

Life is Very Nice....

I Am Very Happy...

I look forward to the future....

َAND

Dedicated to all lovers Novel....

I Am M.Hajghani

یکشنبه 24 شهریور 1392 - 20:02
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
farahani84512 آفلاین


کاربر انجمن
ارسال‌ها : 1
عضویت: 4 /7 /1398


"رمان پرک..... فصل اول:قبولی در دانشگاه"
تصویر: /weblog/file/forum/smiles/9.gifتصویر: /weblog/file/forum/smiles/9.gif
تصویر: /weblog/file/forum/smiles/9.gif
تصویر: /weblog/file/forum/smiles/9.gif
تصویر: /weblog/file/forum/smiles/9.gif
تصویر: /weblog/file/forum/smiles/9.gif

امضای کاربر : خرید تراریوم
پنجشنبه 04 مهر 1398 - 18:21
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :