loading...
☀☀نوشت های یک نویسنده☀☀

به نام خدا

آیا تا به حال یک آدم فضایی دیده اید؟

من دیده ام.

یک روز که در اتاقم تنها و در فکر بودم.

ناگهان صدایی شنیدم.

اول گیج شدم نمیفهمیدم صدا از کجا می آید.

یک نگاه به این طرف یک نگاه به آن طرف.

اتاق همچنان خالی بود اما صدا ادامه داشت.

کم کم داشتم میترسیدم.

اتاق خالی و سوت و کور من حالا پر شده بود از صدا و ترس.

صدای کوباندن چیزی به در یا دیوار یا پنجره...

پنجره...!

حالا حضور دو چشم را در میان پنجره احساس میکردم.

آسمان تاریک بود.اتاق تاریک بود.اما چشمها به وضوح دیده میشدند.

با دستانم چشمانم را مالیدم.

چشمها بودند.وجود داشتند.

ترسم دو برابر شد.

بلند شدم و آهسته به طرف پنجره گام برداشتم.

گام هایی آرام.

خواستم پنجره را ببندم که صدایی شبیه به فیس فیس آمد.

سرجایم برگشتم.چشمانم را بستم و به زیر پتو رفتم.

درست مانند کودکی هایم و ترس از لولو خرخره!

_نترس!

صدا آرام و عجیب و لطیف بود.

کمی سرم را از پتو بیرون آوردم تا موقعیت را شناسایی کنم.

او که بود؟

دیده نمیشد یا من نمیدیدمش.

_نترس!

باز هم همان صدا اما این بار انگار صدای چندنفر بود.

_تو کی هستی؟

_اگه بیای بیرون بهت میگم.

با احتیاط از پتو جدا شدم.

سه جفت چشم مرا نظاره میکرد.

_ما سه برادریم از یک سیاره ی دیگر.

_کدوم سیاره؟

_شما بهش میگین مریخ.

_پس...شما آدم فضایی هستین؟

_میخوای تو هم با ما بیای؟

شب بود و تاریک.من بودم و تنهایی و اتاقم.چه فکر خوبی که شبی را با سه آدم فضایی بگذرانم چه کسی باور میکند؟

_قبول!

سوار سفینه ی گرد قلمبه شان شدم و با سرعت زیادی که داشت مدتی بعد روی مریخ پا گذاشتیم.

تا بحال سیاره ی مریخ را اینگونه ندیده بودم.

پر بود از آدم فضایی ها.

سیاره مریخ پر بود از کشورها و شهرهای مختلف درست مثل زمین.

اما اینقدر همه باهم متحد بودند که اصلا چندکشوری در آنجا دیده نمیشد.

سه آدم فضایی هرکدام از سرشناسان مریخ بودند.هرکدام رئیس جمهور یک کشور.

با من خیلی خوب رفتار کردند.

برخلاف ما آدمها که اگر یک آدم فضایی ببینیم برایمان عجیب است و فوری میخواهیم او را بگیریم و آزمایش کنیم آنها اینگونه نبودند.

با من مثل یک آدم فضایی رفتار میکردند یکی از خودشان.

برای من جشن گرفتند.

هدایایی هم به من دادند.

حتی یک سفینه ی فضایی را به نامم زدند.

نیمه شب سه برادر من را به خانه رساندند و باهم خداحافظی کردیم.

 

مامان و بابا چندساعت بعد برگشتند.

اصلا نفهمیدند که من آن شب کجا رفتم و با چه کسانی ملاقات کردم.

باور میکنید یا نه من یک آدم فضایی دیده ام."

وقتی انشایش را خواند همه برای او کف زدند.اما آنها هم حرف او را باور نمیکردند.

موضوع انشا:سفر باورنکردنی!

م.حاج غنی

ارسال نظر برای این مطلب

نظرات برای این پست غیر فعال میباشد .
درباره ما
Profile Pic
تازگی ها یاد گرفته ام ببافم. افکارم را می بافم. و با آنها کلاهی از جنس داستان و شالی از جنس شعر میسازم. تا در سرمای بی فکری ها یخ نزنم. من کی هستم؟ این به این بستگی داره که تو کی باشی. تو چه شکلی هستی؟ منم همان شکلی هستم. تو چند سالته؟ منم هم سن تو هستم. تو کجا هستی؟ منم همانجا هستم. خلاصه فرقی با تو ندارم. خودت را دیدی انگار من را دیدی. خوب است هم را بفهمیم نه؟ اما اشتباه نکن تو من نیستی منم تو نیستم. م.حاج غنی.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 30
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 12
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 56
  • بازدید ماه : 37
  • بازدید سال : 872
  • بازدید کلی : 7,618