loading...
☀☀نوشت های یک نویسنده☀☀
تقدیم به نویسندگان و شاعران قدیم و جدید و تازه کار و آینده.
و همینطور تقدیم به تمام طرفداران شعر و داستان و عشق
و همینطور تقدیم ویژه به طرفداران خودم
از پدر و مادر و برادران عزیزم متشکرم.
باتشکر از همراهی شما م.حاج غنی(مرغ مینا)

به نام خدا

من هستم
من اینجا هستم
من همیشه هستم
من همه جا هستم
من به یادت هستم
من اینجا به یادت هستم
من همیشه به یادت هستم
من همه جا به یادت هستم
م.حاج غنی

به نام خدا

عکس های زیبای عاشقانه و رمانتیک جدید

"مقدمه"

 

من عاشق نوشتنم و هیچکس نمیتواند این عشق را از من بگیرد.

 

پرک وارث عشقی که نیاز به دوستت دارم گفتن نداشت.

 

پرک دختر پرشان و فواد.

 

برای اینکه این رمان را بهتر فهمید اول باید رمان پرشان را خواند.

 

رمان پرشان را من ننوشته ام

 

اما بعد از خواندنش چنان حسی به من دست دادکه تصمیم گرفتم برایش ادامه ای بنویسم.

 

تقدیم به تمام دوست داران پرشان و عشقی که احتیاجی به دوستت دارم نداشت.

 

پـــی نــــوشـــتــــــ : رمان پرشان دو تا پایان داشت یکی بد یکی خوب.این ادامه ی پایان خوبشه.

 

برای خواندن این رمان اینجا کلیک کنید.

به نام خدا

من و آدمک داستانهای خودمان را داریم
او تنهاست
و من تنهاتر
آدمک صفحه ی دیگر من است
یک همراه همیشگی
کسی که هرگز تنهایم نمیگذارد
شاید اصلا تنها نیستم
چون آدمک با من است
آدمک آینه ی ذهن من است
آدمک میبینی؟
تو خیلی به من نزدیکی
تو هیچوقت از من خرده نمیگیری
قوت هایم را میدانی
به من امید میدهی
آینده ی روشنم را گوشزد میکنی
و نمیگذاری از ادامه ی راه ناامید شوم
بیشتر از آنچه که تصورش را بکنی
دوستت دارم آدمک کوچک من
م.حاج غنی(مرغ مینا)

به نام خدا

دیشب یک کابوس دیدم

و به پشت خوابیدم

از پشت خیال ذهنم

سایه ی یک گرگ را

دریدم

دردش آمد

در هجوم باد انگار

آن شب از ترس

به خود لرزیدم

گرگ با صدای زوزه

به پشت می خوابید

و من

از واهمه ی این شب تلخ

ترسیدم

ناله ی خونینش

تا به آن سوها رفت

کودکی می دیدم

غرق در تنهایی

شده بود آغوش گرگ

و من بهوت این رسوایی

گنه گرگ چه بود؟

کودک از من پرسید

پاسخی بیش ندارم اندوه

که چرا زخمی اش کرده ام

هان ! میدانی

مردم از گرگ بترسند هر دم

کودک آرام خندید

و ندانستید

گرگ بیشتر میترسد از آدمها

خاموش شدم

کودک رفت

و من ماندم و

یک توله گرگ زخمی

 

شاعر:م.حاج غنی(مرغ مینا)

به نام خدا

وقتی یک نوشته ی شگفت انگیز میخوانم

خیلی خوب است

اما خوب تر از آن وقتی است که این نوشته ی شگفت انگیز باعث خلق یک نوشته ی شگفت انگیزتر میشود.ن

وشته ای که کلمات از توصیف آن عاجز هستند.

میدانید چه می گویم؟

شگفت آفرینی و شگفت آفرینی تر.

 

م.حاج غنی(مرغ مینا)

 

به نام خدا

این روزها خیلی ها مینویسند.
اما چطور نوشتن خیلی مهم است
خاص نوشتن خیلی مهم است
اینکه نوشته خاص خودت باشه خیلی مهم است.
م.حاج غنی(مرغ مینا)

به نام خدا


 

من این روزها زیاد از نوشته هایم راضی نیستم.

 

نمیدانم چرا اما فکر میکنم اصلا خوب نیستند.

 

اصلا با من جور در نمی آیند.

 

شاید بیش از حد حتی بی نمک هم باشند.

 

من نوشتن را دوست دارم.

 

خدایا کمکم کن از نوشته هایم راضی باشم.

 

م.حاج غنی شاید یک نویسنده

به نام خدا

آیا تا به حال یک آدم فضایی دیده اید؟

من دیده ام.

یک روز که در اتاقم تنها و در فکر بودم.

ناگهان صدایی شنیدم.

اول گیج شدم نمیفهمیدم صدا از کجا می آید.

یک نگاه به این طرف یک نگاه به آن طرف.

اتاق همچنان خالی بود اما صدا ادامه داشت.

کم کم داشتم میترسیدم.

اتاق خالی و سوت و کور من حالا پر شده بود از صدا و ترس.

صدای کوباندن چیزی به در یا دیوار یا پنجره...

پنجره...!

حالا حضور دو چشم را در میان پنجره احساس میکردم.

آسمان تاریک بود.اتاق تاریک بود.اما چشمها به وضوح دیده میشدند.

با دستانم چشمانم را مالیدم.

چشمها بودند.وجود داشتند.

ترسم دو برابر شد.

بلند شدم و آهسته به طرف پنجره گام برداشتم.

گام هایی آرام.

خواستم پنجره را ببندم که صدایی شبیه به فیس فیس آمد.

سرجایم برگشتم.چشمانم را بستم و به زیر پتو رفتم.

درست مانند کودکی هایم و ترس از لولو خرخره!

_نترس!

صدا آرام و عجیب و لطیف بود.

کمی سرم را از پتو بیرون آوردم تا موقعیت را شناسایی کنم.

او که بود؟

دیده نمیشد یا من نمیدیدمش.

_نترس!

باز هم همان صدا اما این بار انگار صدای چندنفر بود.

_تو کی هستی؟

_اگه بیای بیرون بهت میگم.

با احتیاط از پتو جدا شدم.

سه جفت چشم مرا نظاره میکرد.

_ما سه برادریم از یک سیاره ی دیگر.

_کدوم سیاره؟

_شما بهش میگین مریخ.

_پس...شما آدم فضایی هستین؟

_میخوای تو هم با ما بیای؟

شب بود و تاریک.من بودم و تنهایی و اتاقم.چه فکر خوبی که شبی را با سه آدم فضایی بگذرانم چه کسی باور میکند؟

_قبول!

سوار سفینه ی گرد قلمبه شان شدم و با سرعت زیادی که داشت مدتی بعد روی مریخ پا گذاشتیم.

تا بحال سیاره ی مریخ را اینگونه ندیده بودم.

پر بود از آدم فضایی ها.

سیاره مریخ پر بود از کشورها و شهرهای مختلف درست مثل زمین.

اما اینقدر همه باهم متحد بودند که اصلا چندکشوری در آنجا دیده نمیشد.

سه آدم فضایی هرکدام از سرشناسان مریخ بودند.هرکدام رئیس جمهور یک کشور.

با من خیلی خوب رفتار کردند.

برخلاف ما آدمها که اگر یک آدم فضایی ببینیم برایمان عجیب است و فوری میخواهیم او را بگیریم و آزمایش کنیم آنها اینگونه نبودند.

با من مثل یک آدم فضایی رفتار میکردند یکی از خودشان.

برای من جشن گرفتند.

هدایایی هم به من دادند.

حتی یک سفینه ی فضایی را به نامم زدند.

نیمه شب سه برادر من را به خانه رساندند و باهم خداحافظی کردیم.

 

مامان و بابا چندساعت بعد برگشتند.

اصلا نفهمیدند که من آن شب کجا رفتم و با چه کسانی ملاقات کردم.

باور میکنید یا نه من یک آدم فضایی دیده ام."

وقتی انشایش را خواند همه برای او کف زدند.اما آنها هم حرف او را باور نمیکردند.

موضوع انشا:سفر باورنکردنی!

م.حاج غنی

به نام خدا

آدمک کوچولوی من

دل نداشت.

همیشه ازم میپرسید:دل چیه؟چه شکلیه؟

منم میگفتم:به قلب آدما میگن دل.

دل جاییه برای احساسات.

احساسات چیه؟

همونکه باعث میشه آدم فکر کنه وجود داره.

همونیکه آدما رو سرپا نگه میداره

همونکه عاشقت میکنه

همونکه کلی دوست دورت جمع میکنه.

من دل ندارم پس یعنی احساسات ندارم؟وجود ندارم؟

عاشق نیستم؟دوست ندارم؟

آدمک کوچک من خیلی ناراحت بود خیلی...

قلب چه رنگیه؟

قرمزه چرا؟

هیچی نگفت و رفت.

بعد از مدتی که برگشت دیدم روی خودش یه قلب قرمز کشیده.

خندیدم و گفتم:حالا توهم یه قلب داری اما چون تو آدمکی پس قلبتم یه قلبکه.

حالا آدمک یک قلب داره خیلی خوشحاله.

 

م.حاج غنی

 

 

به نام خدا

می گویم: بیا همه چیز را به خوبی تمام کنیم چرا خشونت؟

تیری هوا میکند...قاه قاهی میزند و می گوید: دیگر راهی برای صلح و دوستی نیست یا کشته میشم یا میکشمت.

لبخند که میزنم حرصش میگیرد از تیری خالی میکند.

می گویم: چه سودی داره اگه من یا خودت بمیریم؟

می گه: همین برایم بسه که تن به حرف تو ندادم حداقل جلوی پدرم رو سفیدم.

باز میخندم. نگاهم میکند.با عصبانیت می گوید: چرا می خندی؟

با نگاه خیره ام می گویم:چون پدرت هم مثل خودت بود.

می گوید: درسته ما مثل هم دو مرد سربلند و مغرور و پیروزی هستیم.

این بار هم تیری به غرور در میکند.

می گویم: نه تو هم مثل او احمقی!

تمام تیرهایش تمام شده بود.

تیر آخر را من زدم دقیقا وسط مغزش.

 

م.حاج غنی

به نام خدا

وقتی بهت فکر میکنم.

 

وقتی که تو دوری ازم.

 

دارم نگاهت میکنم.

 

تنها شدی...

 

غمگین شدی...

 

من به یادتم.

 

دارم نگاهت میکنم بی آنکه بشناسی منو.

 

 بی آنکه بدونی هستم

 

غصه نخور...

 

به یادتم

 

حتی اگه نخوای منو

 

حتی نشناسی منو

 

حتی اگه ندونی وجود دارم

 

با تو یه حس خاص دارم

 

فکر و دلم پیش توئه

 

مبادا گم بشی یهو

 

فقط همین یه خواهشو ازت دارم

 

توروخدا از تو دلم یه وقت نرو !

 

 م.حاج غنی

به نام خدا

 

آی آدمک سلام

 

میخوام برات از آدمایی بگم که نمیدونن و بهمون بدی میکنند.

 

آدمایی که بعضی وقتا یادشون میره ماهم دل داریم.

 

ما هم هستیم و نفس میکشیم.

 

آدمایی که میگم خیلی بهم نزدیکن و خیلی ازم دورند.

 

نمیدونم چرا دارم اینا رو به تو میگم!

 

تو که نمیفهمی چی میگم.

 

شایدم برای همینه که باهات حرف میزنم چون نمیفهمی.

 

گاهی وقتا لازمه که حرف بزنی با کسی که چه  بفهمه و چه نفهمه.

 

آدمای دور و اطرافم منو نمیفهمند پس چه فرقی داره؟

 

دلم گرفته.

 

چرا؟

 

شاید از آدما...

 

آدمای بی درک...

 

آدمایی که ندونسته خردت میکنند....

 

تحقیرت میکنند و نمیدانند دارند بهت آسیب میرسانند.

 

آدمایی که...

 

اصلا ولش کن !

 

هرچی بیشتر بهش فکر میکنم بیشتر داغون میشم.

 

حالا که فکر میکنم میبینم اشتباه کردم.

 

منو ببخش !

 

تو از تموم اونا بهتر میفهمی.

 

م.حاج غنی

به نام خدا

مادربزرگ

 

نماز را از تو آموختم

 

و امسال ماه رمضان تو نیستی

 

تو رفتی

 

پیش خدایی که میگفتی هست

 

و من هنوز باور دارم که هست

 

تو امسال نیستی

 

ماه رمضان است و نیستی

 

تا مثل قبل ها قرآن و نماز بخوانی

 

بگذار دینم را ادا کنم

 

امسال من به جای تو

 

میخوانم

 

عاشقانه های هر سالت را

م.حاج غنی(مرغ مینا)

به نام خدا

 

یک ماه...

 

یک ماه تمام...

 

من تشنه میمانم...

 

گرسنه میمانم....

 

ضعف میکنم....

 

گاهی ضعیف میشوم...

 

و میبینم چقدر کوچکم....

 

چقدر هیچ نیستم...

 

و....

 

و چقدر خدا هست...

 

هست....

 

هست....

 

هست....

 

اگر کسی بگوید نیست...

 

میخواهم خفه اش کنم....

 

دارش بزنم....

 

تا بفهمد که خودش نیست....

 

اما....

 

اما خدا هست....

 

این ماه...

 

ماه عشق است....

 

ماه عسل....

 

حتی شیرین تر از عسل....

 

برای آنان که میدانند...

 

م.حاج غنی(مرغ مینا)(بنده ی کوچک خدا)(ماه رمضان مبارک)

به نام خدا

وقتی که بچه بودم برای مورچه ها شیرینی ریز میکردم تا به لانه شان ببرند و بخورند.

مادرم دعوایم میکرد اما نمیدانست که من فقط میخواستم به آنها کمک کنم.

بچه که بودم مورچه ها را له میکردم وبعد آنها را عمل جراحی میکردم تا خوب بشوند.

اما آنها نمیدانستند که من فقط میخواستم باهاشون بازی کنم و میمردند.

وقتی که بچه بودم حلزون جمع میکردم و باهاشون حرف میزدم.اما آنها بیرون نمی آمدند.

آنوقت آنقدر فشارشان میدادم که له میشدند.نه اینکه از دستشان عصبانی باشم و یا نفرت داشته باشم.فقط میخواستم باهاشون بازی کنم.

بچه که بودم خاک باغچه ی مادربزرگ را با بیلچه میکندم تا کرم ها را بیرون آورم.

با من دعوا میکردند.اما نمیدانستند که من نمیخواستم خرابکاری کنم فقط دنبال چندتا دوست میگشتم تا باهاشون بازی کنم.

وقتی که بچه بودم کرم ها را میگذاشتم توی یک کنسرو ماهی یک روز که رفتم نگاهش کنم نصف شده بود فکر کردم دارد میمیرد او را کشتم.

نه اینکه دوستش نداشته باشم فقط میخواستم زجر نکشد.اما بعدها فهمیدم همه ی کرم ها گاهی دم می اندازند.

بچه که بودم صدف جمع میکردم با آنها یک خانواده درست کرده بودم گذاشته بودمشان در یک قوطی سوزن.

یک روز گم شدند مادرم آنها را انداخته بود بیرون.خیلی گریه کردم.مادرم میگفت نق نقویی اما من فقط دلم برایشان تنگ شده بود.

بچه که بودم مداد رنگی هایم را به ردیف میکردم و بعد آنها را زوج زوج میکردم و برایشان عروسی میگرفتم.

نه اینکه دیوانه باشم فقط دلم عروسی میخواست.با عروسک هایم هم اینکار را میکردم.

بچه که بودم عکس کتابها را میچیدم و با آنها بعنوان عروسک نمایشی بازی میکردم.

بچه که بودم خمیرهای بازی را قاطی میکردم.

نه اینکه ازشون خسته شده باشم فقط میخواستم ببینم چه شکلی میشود.

بچه که بودم عنکبوت میگرفتم و توی قوطی نگه میداشتم.وقتی میدیدم تکان نمیخورد بیرونشان می انداختم.

نه اینکه دوستشان نداشته باشم اما آنها میمردند.نمیدانستند که من فقط میخوام باهاشون حرف بزنم.اگه توی قوطی نمیگذاشتمشون اونا میرفتند و من باز تنها میشدم.

بچه که بودم جوجه رنگی.اردک و خرگوش میخریدم اما خیلی نمیگذشت که میمردند و دوباره میخریدم.

نه اینکه سنگدل باشم فقط دوستشان داشتم و میخواستم باهاشون بازی کنم.

بچه که بودم یک گربه داشتیم گاهی ازش میترسیدم اما باهاش خوب بودم.ولی آن را از من گرفتند و گفتند کثیف است مریض میشویم.

نه اینکه به بهداشت اهمیت نمیدادم فقط او را خیلی دوست داشتم.

بچه که بودم پفک میخواستم محکم میزدند توی گوشم گریه میکردم.

نه اینکه ناراحت باشم.فقط عصبانی بودم چون آن پفک را برای خودم نمیخواستم.

بچه که بودم با موش مرده مثل یک عروسک بازی میکردم.

نه اینکه چندش آورم فقط برام جالب بود.

بچه که بودم نی نی میشدم.

نه اینکه خل باشم فقط میخواستم نوازشم کنند.

بچه که بودم عروسکهایم را به همه نشان میدادم.

نه اینکه عقده ای باشم.فقط میخواستم بهم توجه کنند.

بچه که بودم مینوشتم.

نه اینکه سواد داشته باشم فقط دوست داشتم بنویسم.

بچه که بودم خودم معلم خودم میشدم.حتی زنگ تفریح هم داشتم.

نه اینکه بیش فعال باشم فقط دوست داشتم برم مدرسه.

بچه که بودم برای عروسکهایم غذا درست میکردم و مثلا مجری یک برنامه ی محبوب بودم و حقوق میگرفتم.

نه اینکه روانی باشم فقط مخواستم مامان بشوم بزرگ بشوم.

حالا که فکر میکنم میبینم بچه که بودم چقدر بزرگ بودم.

بچه که بودم اسم فیلمهایی که میدیدم مینوشتم برایشان نقاشی میکشیدم و به سلیقه ی خودم دیالوگ براشون مینوشتم.

نه اینکه میخواستم نقاش و نویسنده بشم فقط لذت میبردم و علاقه داشتم.

اما الان دیگه آن کارها را نمیکنم پیر شدم نه؟

 

نویسنده:م.حاج غنی(مرغ مینا)

به نام خدا

یک شب میروم.

دوست دارم یک شب بمیرم.

درواقع میخواهم در شب بمیرم.

وقتی همه جا تاریک است.

وقتی که همه خوابند.

آن وقت تمام بارهای سنگین دنیا را جا میگذارم سبک و راحت همچو یک روح سفید پرواز میکنم بر بلندای آسمان.

راستی بهشت کجاست؟

در آسمان یا جایی بالاتر یا اصلا جایی دیگر شبیه سیاره ای دیگر؟

مهم نیست که الان نمیفهمم.

آن شب که پر کشیدم آن را از نزدیک میبینم.

البته زیاد مطمئن نیستم شاید بخاطر گناه.

اما امید دارم.

هر شب که می خوابم آن شب را می بینم.

شبی که تمام میشوم.

 

نویسنده:م.حاج غنی(مرغ مینا)

به نام خدا

وقتی پدربزرگ رفت.نبودنش را احساس نکردم مدتها بود که نبود.آلزایمر داشت.

اما وقتی که مادربزرگ رفت نبودنش بدجور احساس میشود.

تمام خانه بوی او را میدهد.

تمام خانه پر از او شده است.

انگار همه جا هست و نیست.

هیچکس نمیفهمد چه می گویم.

فقط باید من باشید و مادربزرگم را بشناسید.

اگر میشناختینش خوش به حالتان.

او یک فرشته بود.

 

نویسنده:م.حاج غنی(مرغ مینا)

 

 

 به نام خدا

 

 

داستان دختر آتشین را شنیده اید؟

بگذارید برایتان بگویم.

می گویند دختری وجود داشت که از تمام بدنش آتش زبانه میزد حتی لباسهایش آتشین بودند.او تنها بود. چون مردم از او میترسیدند. مردم میگفتند او هرگز نمیمیرد.

او عجیب و خطرناک بود. چون چندبار باعث آتش سوزی شده بود.

خیلی بچه ها را دوست داشت. اما آنها با دیدن او یا گریه میکردند یا پا به فرار میگذاشتند.

او برای مردم شهر خطرناک بود و مردم شهر برای او.

روزی مردم شهر تصمیمی گرفتند. آنها تصمیم گرفتند تا دختر رابکشند.

تمام راه های قتل را انجام دادند. اما او نمیمرد. فقط زخمهایی روی بدنش نمایان میشد.

دختر آتشین پر از خراش و زخم بود. طوریکه دیگر قیافه اش مشخص نمیشد.

روزی یکی از مردم شهر پیشنهادی داد.

او گفت که دختر از جنس آتش است پس جنس مخالف او فقط میتواند او را نابود کند یعنی آب.

مردم شهر به زور دختر را به وسط شهر آوردند و او را با طناب بستند.

دختر اشک میریخت اما اشکهایی از جنس آتش.

وقتی آب روی او ریختند مرد و به رنگ سیاه درآمد.حدسشان درست بود.او فقط با آب میمرد.

اما همان موقع کودکی از او متولد شد.

صدها برابر آتشین تر سوزناک تر و خشمگین و با چشمهایی قرمز.

تمام مردم و شهر را سوزاند. طوریکه دیگر از آن مردم و شهر اثری نماند.

نمیدانم بر سر کودک چه آمد از آنجا رفت یاخودش هم مرد.

فقط میدانم این یک افسانه است.

بیایید واقعیت را خوب بسازیم.

ظلم و انتقام همه چیز و همه کس را میسوزاند و نابود میکند.

 

نویسنده:م.حاج غنی(مرغ مینا)

به نام خدا

 

 

مادربزرگ بخند

  دوباره بخند

    به تمام آنهایی که

       فکر میکنند از تو بهترند

 

چشمانت را بگشا

  و ببین....

    گوسفندها هنوز هم میچرند

 

دلم بدجور هوای تو را کرده است

  چشمانت را نبند

     مادربزگ دوباره بخند

        دلت را از تمام غم ها ببند

          طرحی دیگر به زندگی بزن

 

شبها بی حضور تو

  آزارم میدهد

    این همه فضای بی تو

 

چشمهایت را از من نگیر

   چشمانت را به من ببند

      خیره میشم به تو

 

می گویند نیستی

  پس آن کیست

    که من هرروز میبینمش

       با من حرف میزند

           که به من لبخند میزند

 

مادربزرگ بخند

  دوباره بخند

 

خنده هایت شیرین تر از

  هرچه شکلات و آب نبات است

    که به من میدادی

 

مادربزرگ دوباره بخند

  به تمام آنهایی که

    فکر میکنند از تو بهترند

 

گریه نمیکنم

  چون....

    میدانم که هستی

      هر روز روشن تر از قبل

        در قلبم طلوع میکنی

            بازهم به من سلام میکنی

               بازهم لبخند میزنی

 

آنها فقط فکر میکنند

  چون مثل من

    نمیتوانند تو را ببینند

       اینقدر واضح و روشن

 

مادربزرگ دوباره بخند

  به تمام آنهایی که

    فکر میکنند از تو بهترند

 

تو فقط بخند

  آنوقت تمام میشود

    تمام غمهایم

 

حالت خوب است؟

جایت خوش است؟

   آری میدانم

 

آنقدر عزیزی در زمین

   که در آسمان فرشته ای

 

هرروز و هرشب

   مرور میکنم

آنچه که در قلبم نوشته ای

 

گاه و بی گاه تمام میشوم

  اما با نگاهت شروعم حتمی ست

 

این روزها بدجور حرفهایت گل انداخته است

  مامان و بابا . عمو و دایی

     همه از تو می گویند

       می گویند که می آیی

 

قلبم هم این را می گوید

  ولی خب....

    گاهی قلب هم به آدم دروغ می گوید

 

رفتی اون بالا

  جای من خالی

جای تو لالا

 

عید میشه بازم

قشنگِ نازم

 

توی دل من میشی پروانه

میگردی بالا خانه به خانه

 

بعد میرسی به شانه ی من

  روی شانه ی من میشینی

    من پشتی تو

         تو همدم من

 

مرغ مینا گفت:

      پس من کی بیام؟

 

شاعر:م.حاج غنی(مرغ مینا)

 

(تقدیم به مادربزگم روحش شاد و یادش گرامی)

درباره ما
Profile Pic
تازگی ها یاد گرفته ام ببافم. افکارم را می بافم. و با آنها کلاهی از جنس داستان و شالی از جنس شعر میسازم. تا در سرمای بی فکری ها یخ نزنم. من کی هستم؟ این به این بستگی داره که تو کی باشی. تو چه شکلی هستی؟ منم همان شکلی هستم. تو چند سالته؟ منم هم سن تو هستم. تو کجا هستی؟ منم همانجا هستم. خلاصه فرقی با تو ندارم. خودت را دیدی انگار من را دیدی. خوب است هم را بفهمیم نه؟ اما اشتباه نکن تو من نیستی منم تو نیستم. م.حاج غنی.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 30
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 31
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 35
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 79
  • بازدید ماه : 60
  • بازدید سال : 895
  • بازدید کلی : 7,641