به نام خدا
دیشب یک کابوس دیدم
و به پشت خوابیدم
از پشت خیال ذهنم
سایه ی یک گرگ را
دریدم
دردش آمد
در هجوم باد انگار
آن شب از ترس
به خود لرزیدم
گرگ با صدای زوزه
به پشت می خوابید
و من
از واهمه ی این شب تلخ
ترسیدم
ناله ی خونینش
تا به آن سوها رفت
کودکی می دیدم
غرق در تنهایی
شده بود آغوش گرگ
و من بهوت این رسوایی
گنه گرگ چه بود؟
کودک از من پرسید
پاسخی بیش ندارم اندوه
که چرا زخمی اش کرده ام
هان ! میدانی
مردم از گرگ بترسند هر دم
کودک آرام خندید
و ندانستید
گرگ بیشتر میترسد از آدمها
خاموش شدم
کودک رفت
و من ماندم و
یک توله گرگ زخمی
شاعر:م.حاج غنی(مرغ مینا)