loading...
☀☀نوشت های یک نویسنده☀☀

به نام خدا

دیشب یک کابوس دیدم

و به پشت خوابیدم

از پشت خیال ذهنم

سایه ی یک گرگ را

دریدم

دردش آمد

در هجوم باد انگار

آن شب از ترس

به خود لرزیدم

گرگ با صدای زوزه

به پشت می خوابید

و من

از واهمه ی این شب تلخ

ترسیدم

ناله ی خونینش

تا به آن سوها رفت

کودکی می دیدم

غرق در تنهایی

شده بود آغوش گرگ

و من بهوت این رسوایی

گنه گرگ چه بود؟

کودک از من پرسید

پاسخی بیش ندارم اندوه

که چرا زخمی اش کرده ام

هان ! میدانی

مردم از گرگ بترسند هر دم

کودک آرام خندید

و ندانستید

گرگ بیشتر میترسد از آدمها

خاموش شدم

کودک رفت

و من ماندم و

یک توله گرگ زخمی

 

شاعر:م.حاج غنی(مرغ مینا)

ارسال نظر برای این مطلب

نظرات برای این پست غیر فعال میباشد .
درباره ما
Profile Pic
تازگی ها یاد گرفته ام ببافم. افکارم را می بافم. و با آنها کلاهی از جنس داستان و شالی از جنس شعر میسازم. تا در سرمای بی فکری ها یخ نزنم. من کی هستم؟ این به این بستگی داره که تو کی باشی. تو چه شکلی هستی؟ منم همان شکلی هستم. تو چند سالته؟ منم هم سن تو هستم. تو کجا هستی؟ منم همانجا هستم. خلاصه فرقی با تو ندارم. خودت را دیدی انگار من را دیدی. خوب است هم را بفهمیم نه؟ اما اشتباه نکن تو من نیستی منم تو نیستم. م.حاج غنی.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 30
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 11
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 55
  • بازدید ماه : 36
  • بازدید سال : 871
  • بازدید کلی : 7,617