loading...
☀☀نوشت های یک نویسنده☀☀

به نام خدا

وقتی که بچه بودم برای مورچه ها شیرینی ریز میکردم تا به لانه شان ببرند و بخورند.

مادرم دعوایم میکرد اما نمیدانست که من فقط میخواستم به آنها کمک کنم.

بچه که بودم مورچه ها را له میکردم وبعد آنها را عمل جراحی میکردم تا خوب بشوند.

اما آنها نمیدانستند که من فقط میخواستم باهاشون بازی کنم و میمردند.

وقتی که بچه بودم حلزون جمع میکردم و باهاشون حرف میزدم.اما آنها بیرون نمی آمدند.

آنوقت آنقدر فشارشان میدادم که له میشدند.نه اینکه از دستشان عصبانی باشم و یا نفرت داشته باشم.فقط میخواستم باهاشون بازی کنم.

بچه که بودم خاک باغچه ی مادربزرگ را با بیلچه میکندم تا کرم ها را بیرون آورم.

با من دعوا میکردند.اما نمیدانستند که من نمیخواستم خرابکاری کنم فقط دنبال چندتا دوست میگشتم تا باهاشون بازی کنم.

وقتی که بچه بودم کرم ها را میگذاشتم توی یک کنسرو ماهی یک روز که رفتم نگاهش کنم نصف شده بود فکر کردم دارد میمیرد او را کشتم.

نه اینکه دوستش نداشته باشم فقط میخواستم زجر نکشد.اما بعدها فهمیدم همه ی کرم ها گاهی دم می اندازند.

بچه که بودم صدف جمع میکردم با آنها یک خانواده درست کرده بودم گذاشته بودمشان در یک قوطی سوزن.

یک روز گم شدند مادرم آنها را انداخته بود بیرون.خیلی گریه کردم.مادرم میگفت نق نقویی اما من فقط دلم برایشان تنگ شده بود.

بچه که بودم مداد رنگی هایم را به ردیف میکردم و بعد آنها را زوج زوج میکردم و برایشان عروسی میگرفتم.

نه اینکه دیوانه باشم فقط دلم عروسی میخواست.با عروسک هایم هم اینکار را میکردم.

بچه که بودم عکس کتابها را میچیدم و با آنها بعنوان عروسک نمایشی بازی میکردم.

بچه که بودم خمیرهای بازی را قاطی میکردم.

نه اینکه ازشون خسته شده باشم فقط میخواستم ببینم چه شکلی میشود.

بچه که بودم عنکبوت میگرفتم و توی قوطی نگه میداشتم.وقتی میدیدم تکان نمیخورد بیرونشان می انداختم.

نه اینکه دوستشان نداشته باشم اما آنها میمردند.نمیدانستند که من فقط میخوام باهاشون حرف بزنم.اگه توی قوطی نمیگذاشتمشون اونا میرفتند و من باز تنها میشدم.

بچه که بودم جوجه رنگی.اردک و خرگوش میخریدم اما خیلی نمیگذشت که میمردند و دوباره میخریدم.

نه اینکه سنگدل باشم فقط دوستشان داشتم و میخواستم باهاشون بازی کنم.

بچه که بودم یک گربه داشتیم گاهی ازش میترسیدم اما باهاش خوب بودم.ولی آن را از من گرفتند و گفتند کثیف است مریض میشویم.

نه اینکه به بهداشت اهمیت نمیدادم فقط او را خیلی دوست داشتم.

بچه که بودم پفک میخواستم محکم میزدند توی گوشم گریه میکردم.

نه اینکه ناراحت باشم.فقط عصبانی بودم چون آن پفک را برای خودم نمیخواستم.

بچه که بودم با موش مرده مثل یک عروسک بازی میکردم.

نه اینکه چندش آورم فقط برام جالب بود.

بچه که بودم نی نی میشدم.

نه اینکه خل باشم فقط میخواستم نوازشم کنند.

بچه که بودم عروسکهایم را به همه نشان میدادم.

نه اینکه عقده ای باشم.فقط میخواستم بهم توجه کنند.

بچه که بودم مینوشتم.

نه اینکه سواد داشته باشم فقط دوست داشتم بنویسم.

بچه که بودم خودم معلم خودم میشدم.حتی زنگ تفریح هم داشتم.

نه اینکه بیش فعال باشم فقط دوست داشتم برم مدرسه.

بچه که بودم برای عروسکهایم غذا درست میکردم و مثلا مجری یک برنامه ی محبوب بودم و حقوق میگرفتم.

نه اینکه روانی باشم فقط مخواستم مامان بشوم بزرگ بشوم.

حالا که فکر میکنم میبینم بچه که بودم چقدر بزرگ بودم.

بچه که بودم اسم فیلمهایی که میدیدم مینوشتم برایشان نقاشی میکشیدم و به سلیقه ی خودم دیالوگ براشون مینوشتم.

نه اینکه میخواستم نقاش و نویسنده بشم فقط لذت میبردم و علاقه داشتم.

اما الان دیگه آن کارها را نمیکنم پیر شدم نه؟

 

نویسنده:م.حاج غنی(مرغ مینا)

ارسال نظر برای این مطلب

نظرات برای این پست غیر فعال میباشد .
درباره ما
Profile Pic
تازگی ها یاد گرفته ام ببافم. افکارم را می بافم. و با آنها کلاهی از جنس داستان و شالی از جنس شعر میسازم. تا در سرمای بی فکری ها یخ نزنم. من کی هستم؟ این به این بستگی داره که تو کی باشی. تو چه شکلی هستی؟ منم همان شکلی هستم. تو چند سالته؟ منم هم سن تو هستم. تو کجا هستی؟ منم همانجا هستم. خلاصه فرقی با تو ندارم. خودت را دیدی انگار من را دیدی. خوب است هم را بفهمیم نه؟ اما اشتباه نکن تو من نیستی منم تو نیستم. م.حاج غنی.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 30
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 8
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 12
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 39
  • بازدید ماه : 156
  • بازدید سال : 991
  • بازدید کلی : 7,737