loading...
☀☀نوشت های یک نویسنده☀☀

به نام خدا

وقتی پدربزرگ رفت.نبودنش را احساس نکردم مدتها بود که نبود.آلزایمر داشت.

اما وقتی که مادربزرگ رفت نبودنش بدجور احساس میشود.

تمام خانه بوی او را میدهد.

تمام خانه پر از او شده است.

انگار همه جا هست و نیست.

هیچکس نمیفهمد چه می گویم.

فقط باید من باشید و مادربزرگم را بشناسید.

اگر میشناختینش خوش به حالتان.

او یک فرشته بود.

 

نویسنده:م.حاج غنی(مرغ مینا)

ارسال نظر برای این مطلب

نظرات برای این پست غیر فعال میباشد .
درباره ما
Profile Pic
تازگی ها یاد گرفته ام ببافم. افکارم را می بافم. و با آنها کلاهی از جنس داستان و شالی از جنس شعر میسازم. تا در سرمای بی فکری ها یخ نزنم. من کی هستم؟ این به این بستگی داره که تو کی باشی. تو چه شکلی هستی؟ منم همان شکلی هستم. تو چند سالته؟ منم هم سن تو هستم. تو کجا هستی؟ منم همانجا هستم. خلاصه فرقی با تو ندارم. خودت را دیدی انگار من را دیدی. خوب است هم را بفهمیم نه؟ اما اشتباه نکن تو من نیستی منم تو نیستم. م.حاج غنی.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 30
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 13
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 57
  • بازدید ماه : 38
  • بازدید سال : 873
  • بازدید کلی : 7,619