به نام خدا
می گویم: بیا همه چیز را به خوبی تمام کنیم چرا خشونت؟
تیری هوا میکند...قاه قاهی میزند و می گوید: دیگر راهی برای صلح و دوستی نیست یا کشته میشم یا میکشمت.
لبخند که میزنم حرصش میگیرد از تیری خالی میکند.
می گویم: چه سودی داره اگه من یا خودت بمیریم؟
می گه: همین برایم بسه که تن به حرف تو ندادم حداقل جلوی پدرم رو سفیدم.
باز میخندم. نگاهم میکند.با عصبانیت می گوید: چرا می خندی؟
با نگاه خیره ام می گویم:چون پدرت هم مثل خودت بود.
می گوید: درسته ما مثل هم دو مرد سربلند و مغرور و پیروزی هستیم.
این بار هم تیری به غرور در میکند.
می گویم: نه تو هم مثل او احمقی!
تمام تیرهایش تمام شده بود.
تیر آخر را من زدم دقیقا وسط مغزش.
م.حاج غنی