loading...
☀☀نوشت های یک نویسنده☀☀

 

به نام خدا

می گویم: بیا همه چیز را به خوبی تمام کنیم چرا خشونت؟

تیری هوا میکند...قاه قاهی میزند و می گوید: دیگر راهی برای صلح و دوستی نیست یا کشته میشم یا میکشمت.

لبخند که میزنم حرصش میگیرد از تیری خالی میکند.

می گویم: چه سودی داره اگه من یا خودت بمیریم؟

می گه: همین برایم بسه که تن به حرف تو ندادم حداقل جلوی پدرم رو سفیدم.

باز میخندم. نگاهم میکند.با عصبانیت می گوید: چرا می خندی؟

با نگاه خیره ام می گویم:چون پدرت هم مثل خودت بود.

می گوید: درسته ما مثل هم دو مرد سربلند و مغرور و پیروزی هستیم.

این بار هم تیری به غرور در میکند.

می گویم: نه تو هم مثل او احمقی!

تمام تیرهایش تمام شده بود.

تیر آخر را من زدم دقیقا وسط مغزش.

 

م.حاج غنی

ارسال نظر برای این مطلب

نظرات برای این پست غیر فعال میباشد .
درباره ما
Profile Pic
تازگی ها یاد گرفته ام ببافم. افکارم را می بافم. و با آنها کلاهی از جنس داستان و شالی از جنس شعر میسازم. تا در سرمای بی فکری ها یخ نزنم. من کی هستم؟ این به این بستگی داره که تو کی باشی. تو چه شکلی هستی؟ منم همان شکلی هستم. تو چند سالته؟ منم هم سن تو هستم. تو کجا هستی؟ منم همانجا هستم. خلاصه فرقی با تو ندارم. خودت را دیدی انگار من را دیدی. خوب است هم را بفهمیم نه؟ اما اشتباه نکن تو من نیستی منم تو نیستم. م.حاج غنی.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 30
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 24
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 51
  • بازدید ماه : 168
  • بازدید سال : 1,003
  • بازدید کلی : 7,749