loading...
☀☀نوشت های یک نویسنده☀☀

به نام خدا

 

یک ماه...

 

یک ماه تمام...

 

من تشنه میمانم...

 

گرسنه میمانم....

 

ضعف میکنم....

 

گاهی ضعیف میشوم...

 

و میبینم چقدر کوچکم....

 

چقدر هیچ نیستم...

 

و....

 

و چقدر خدا هست...

 

هست....

 

هست....

 

هست....

 

اگر کسی بگوید نیست...

 

میخواهم خفه اش کنم....

 

دارش بزنم....

 

تا بفهمد که خودش نیست....

 

اما....

 

اما خدا هست....

 

این ماه...

 

ماه عشق است....

 

ماه عسل....

 

حتی شیرین تر از عسل....

 

برای آنان که میدانند...

 

م.حاج غنی(مرغ مینا)(بنده ی کوچک خدا)(ماه رمضان مبارک)

به نام خدا

وقتی که بچه بودم برای مورچه ها شیرینی ریز میکردم تا به لانه شان ببرند و بخورند.

مادرم دعوایم میکرد اما نمیدانست که من فقط میخواستم به آنها کمک کنم.

بچه که بودم مورچه ها را له میکردم وبعد آنها را عمل جراحی میکردم تا خوب بشوند.

اما آنها نمیدانستند که من فقط میخواستم باهاشون بازی کنم و میمردند.

وقتی که بچه بودم حلزون جمع میکردم و باهاشون حرف میزدم.اما آنها بیرون نمی آمدند.

آنوقت آنقدر فشارشان میدادم که له میشدند.نه اینکه از دستشان عصبانی باشم و یا نفرت داشته باشم.فقط میخواستم باهاشون بازی کنم.

بچه که بودم خاک باغچه ی مادربزرگ را با بیلچه میکندم تا کرم ها را بیرون آورم.

با من دعوا میکردند.اما نمیدانستند که من نمیخواستم خرابکاری کنم فقط دنبال چندتا دوست میگشتم تا باهاشون بازی کنم.

وقتی که بچه بودم کرم ها را میگذاشتم توی یک کنسرو ماهی یک روز که رفتم نگاهش کنم نصف شده بود فکر کردم دارد میمیرد او را کشتم.

نه اینکه دوستش نداشته باشم فقط میخواستم زجر نکشد.اما بعدها فهمیدم همه ی کرم ها گاهی دم می اندازند.

بچه که بودم صدف جمع میکردم با آنها یک خانواده درست کرده بودم گذاشته بودمشان در یک قوطی سوزن.

یک روز گم شدند مادرم آنها را انداخته بود بیرون.خیلی گریه کردم.مادرم میگفت نق نقویی اما من فقط دلم برایشان تنگ شده بود.

بچه که بودم مداد رنگی هایم را به ردیف میکردم و بعد آنها را زوج زوج میکردم و برایشان عروسی میگرفتم.

نه اینکه دیوانه باشم فقط دلم عروسی میخواست.با عروسک هایم هم اینکار را میکردم.

بچه که بودم عکس کتابها را میچیدم و با آنها بعنوان عروسک نمایشی بازی میکردم.

بچه که بودم خمیرهای بازی را قاطی میکردم.

نه اینکه ازشون خسته شده باشم فقط میخواستم ببینم چه شکلی میشود.

بچه که بودم عنکبوت میگرفتم و توی قوطی نگه میداشتم.وقتی میدیدم تکان نمیخورد بیرونشان می انداختم.

نه اینکه دوستشان نداشته باشم اما آنها میمردند.نمیدانستند که من فقط میخوام باهاشون حرف بزنم.اگه توی قوطی نمیگذاشتمشون اونا میرفتند و من باز تنها میشدم.

بچه که بودم جوجه رنگی.اردک و خرگوش میخریدم اما خیلی نمیگذشت که میمردند و دوباره میخریدم.

نه اینکه سنگدل باشم فقط دوستشان داشتم و میخواستم باهاشون بازی کنم.

بچه که بودم یک گربه داشتیم گاهی ازش میترسیدم اما باهاش خوب بودم.ولی آن را از من گرفتند و گفتند کثیف است مریض میشویم.

نه اینکه به بهداشت اهمیت نمیدادم فقط او را خیلی دوست داشتم.

بچه که بودم پفک میخواستم محکم میزدند توی گوشم گریه میکردم.

نه اینکه ناراحت باشم.فقط عصبانی بودم چون آن پفک را برای خودم نمیخواستم.

بچه که بودم با موش مرده مثل یک عروسک بازی میکردم.

نه اینکه چندش آورم فقط برام جالب بود.

بچه که بودم نی نی میشدم.

نه اینکه خل باشم فقط میخواستم نوازشم کنند.

بچه که بودم عروسکهایم را به همه نشان میدادم.

نه اینکه عقده ای باشم.فقط میخواستم بهم توجه کنند.

بچه که بودم مینوشتم.

نه اینکه سواد داشته باشم فقط دوست داشتم بنویسم.

بچه که بودم خودم معلم خودم میشدم.حتی زنگ تفریح هم داشتم.

نه اینکه بیش فعال باشم فقط دوست داشتم برم مدرسه.

بچه که بودم برای عروسکهایم غذا درست میکردم و مثلا مجری یک برنامه ی محبوب بودم و حقوق میگرفتم.

نه اینکه روانی باشم فقط مخواستم مامان بشوم بزرگ بشوم.

حالا که فکر میکنم میبینم بچه که بودم چقدر بزرگ بودم.

بچه که بودم اسم فیلمهایی که میدیدم مینوشتم برایشان نقاشی میکشیدم و به سلیقه ی خودم دیالوگ براشون مینوشتم.

نه اینکه میخواستم نقاش و نویسنده بشم فقط لذت میبردم و علاقه داشتم.

اما الان دیگه آن کارها را نمیکنم پیر شدم نه؟

 

نویسنده:م.حاج غنی(مرغ مینا)

به نام خدا

یک شب میروم.

دوست دارم یک شب بمیرم.

درواقع میخواهم در شب بمیرم.

وقتی همه جا تاریک است.

وقتی که همه خوابند.

آن وقت تمام بارهای سنگین دنیا را جا میگذارم سبک و راحت همچو یک روح سفید پرواز میکنم بر بلندای آسمان.

راستی بهشت کجاست؟

در آسمان یا جایی بالاتر یا اصلا جایی دیگر شبیه سیاره ای دیگر؟

مهم نیست که الان نمیفهمم.

آن شب که پر کشیدم آن را از نزدیک میبینم.

البته زیاد مطمئن نیستم شاید بخاطر گناه.

اما امید دارم.

هر شب که می خوابم آن شب را می بینم.

شبی که تمام میشوم.

 

نویسنده:م.حاج غنی(مرغ مینا)

به نام خدا

وقتی پدربزرگ رفت.نبودنش را احساس نکردم مدتها بود که نبود.آلزایمر داشت.

اما وقتی که مادربزرگ رفت نبودنش بدجور احساس میشود.

تمام خانه بوی او را میدهد.

تمام خانه پر از او شده است.

انگار همه جا هست و نیست.

هیچکس نمیفهمد چه می گویم.

فقط باید من باشید و مادربزرگم را بشناسید.

اگر میشناختینش خوش به حالتان.

او یک فرشته بود.

 

نویسنده:م.حاج غنی(مرغ مینا)

 

 

 به نام خدا

 

 

داستان دختر آتشین را شنیده اید؟

بگذارید برایتان بگویم.

می گویند دختری وجود داشت که از تمام بدنش آتش زبانه میزد حتی لباسهایش آتشین بودند.او تنها بود. چون مردم از او میترسیدند. مردم میگفتند او هرگز نمیمیرد.

او عجیب و خطرناک بود. چون چندبار باعث آتش سوزی شده بود.

خیلی بچه ها را دوست داشت. اما آنها با دیدن او یا گریه میکردند یا پا به فرار میگذاشتند.

او برای مردم شهر خطرناک بود و مردم شهر برای او.

روزی مردم شهر تصمیمی گرفتند. آنها تصمیم گرفتند تا دختر رابکشند.

تمام راه های قتل را انجام دادند. اما او نمیمرد. فقط زخمهایی روی بدنش نمایان میشد.

دختر آتشین پر از خراش و زخم بود. طوریکه دیگر قیافه اش مشخص نمیشد.

روزی یکی از مردم شهر پیشنهادی داد.

او گفت که دختر از جنس آتش است پس جنس مخالف او فقط میتواند او را نابود کند یعنی آب.

مردم شهر به زور دختر را به وسط شهر آوردند و او را با طناب بستند.

دختر اشک میریخت اما اشکهایی از جنس آتش.

وقتی آب روی او ریختند مرد و به رنگ سیاه درآمد.حدسشان درست بود.او فقط با آب میمرد.

اما همان موقع کودکی از او متولد شد.

صدها برابر آتشین تر سوزناک تر و خشمگین و با چشمهایی قرمز.

تمام مردم و شهر را سوزاند. طوریکه دیگر از آن مردم و شهر اثری نماند.

نمیدانم بر سر کودک چه آمد از آنجا رفت یاخودش هم مرد.

فقط میدانم این یک افسانه است.

بیایید واقعیت را خوب بسازیم.

ظلم و انتقام همه چیز و همه کس را میسوزاند و نابود میکند.

 

نویسنده:م.حاج غنی(مرغ مینا)

به نام خدا

 

 

مادربزرگ بخند

  دوباره بخند

    به تمام آنهایی که

       فکر میکنند از تو بهترند

 

چشمانت را بگشا

  و ببین....

    گوسفندها هنوز هم میچرند

 

دلم بدجور هوای تو را کرده است

  چشمانت را نبند

     مادربزگ دوباره بخند

        دلت را از تمام غم ها ببند

          طرحی دیگر به زندگی بزن

 

شبها بی حضور تو

  آزارم میدهد

    این همه فضای بی تو

 

چشمهایت را از من نگیر

   چشمانت را به من ببند

      خیره میشم به تو

 

می گویند نیستی

  پس آن کیست

    که من هرروز میبینمش

       با من حرف میزند

           که به من لبخند میزند

 

مادربزرگ بخند

  دوباره بخند

 

خنده هایت شیرین تر از

  هرچه شکلات و آب نبات است

    که به من میدادی

 

مادربزرگ دوباره بخند

  به تمام آنهایی که

    فکر میکنند از تو بهترند

 

گریه نمیکنم

  چون....

    میدانم که هستی

      هر روز روشن تر از قبل

        در قلبم طلوع میکنی

            بازهم به من سلام میکنی

               بازهم لبخند میزنی

 

آنها فقط فکر میکنند

  چون مثل من

    نمیتوانند تو را ببینند

       اینقدر واضح و روشن

 

مادربزرگ دوباره بخند

  به تمام آنهایی که

    فکر میکنند از تو بهترند

 

تو فقط بخند

  آنوقت تمام میشود

    تمام غمهایم

 

حالت خوب است؟

جایت خوش است؟

   آری میدانم

 

آنقدر عزیزی در زمین

   که در آسمان فرشته ای

 

هرروز و هرشب

   مرور میکنم

آنچه که در قلبم نوشته ای

 

گاه و بی گاه تمام میشوم

  اما با نگاهت شروعم حتمی ست

 

این روزها بدجور حرفهایت گل انداخته است

  مامان و بابا . عمو و دایی

     همه از تو می گویند

       می گویند که می آیی

 

قلبم هم این را می گوید

  ولی خب....

    گاهی قلب هم به آدم دروغ می گوید

 

رفتی اون بالا

  جای من خالی

جای تو لالا

 

عید میشه بازم

قشنگِ نازم

 

توی دل من میشی پروانه

میگردی بالا خانه به خانه

 

بعد میرسی به شانه ی من

  روی شانه ی من میشینی

    من پشتی تو

         تو همدم من

 

مرغ مینا گفت:

      پس من کی بیام؟

 

شاعر:م.حاج غنی(مرغ مینا)

 

(تقدیم به مادربزگم روحش شاد و یادش گرامی)

تعداد صفحات : 3

درباره ما
Profile Pic
تازگی ها یاد گرفته ام ببافم. افکارم را می بافم. و با آنها کلاهی از جنس داستان و شالی از جنس شعر میسازم. تا در سرمای بی فکری ها یخ نزنم. من کی هستم؟ این به این بستگی داره که تو کی باشی. تو چه شکلی هستی؟ منم همان شکلی هستم. تو چند سالته؟ منم هم سن تو هستم. تو کجا هستی؟ منم همانجا هستم. خلاصه فرقی با تو ندارم. خودت را دیدی انگار من را دیدی. خوب است هم را بفهمیم نه؟ اما اشتباه نکن تو من نیستی منم تو نیستم. م.حاج غنی.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 30
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 7
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 51
  • بازدید ماه : 32
  • بازدید سال : 867
  • بازدید کلی : 7,613